شما بیست و هشتم نوامبر چه کردید؟؟؟؟؟

ساخت وبلاگ
امسال برای هفتم آذر یا همون بیست هشتم نوامبر یه کار جدید و برخلاف همیشه انجام دادم.

تو چنل شعرها و آهنگ هایی رو گذاشتم که منو یاد ریچ می انداختن. بدون هیچ توضیحی فقط با هشتگ 28th_november . شاید بیشتر از همه ترانه نوستالوژی رها اعتمادی با صدای ابی و گوگوش امسال برام همدرد بود. "یه تابستون بی خورشید،همون فصلی که رویامون، مثل ارتش فروپاشید" یا اونجا که میگه "یکیمون از خدا دور شد، یکی هنوز نماز می خوند" . تمام سعی و تمرکم رو گذاشتم که فیییسبوکش رو باز نکنم و عکسش رو نبوسم، انقدر که هنوز هم دست و دلم نرفته عکسای امسالش رو از تولد 29 سالگیش ببینم.

یه متن انتقادی بر رسانه های دروغگو تو چنل گذاشتم. از اینکه چقدر شبیه دختر رویاهای ریچ شدم ولی همه معتقدن من فقط می تونم مردهای گی رو عاشق خود بکنم!!!!!!

عجب سیکل مسخره ای شده، نه؟؟؟؟ ظهیر من یه گی ترسو بوده که تا قبل از رسمی شدن همجنس باز ها تو قانون اساسی امریکا فراموش کرده بوده این نکته کوچیک رو به دنیا بگه و من یهو تو دنیایی پرتاب شدم که جذاب ترین مرد زندگیم از مرد ها خوشش میاد و حالا بعد یک سال و چهار ماه، هنوز به نظر اکثریت من میتونم برای مردهای گی جذاب باشم!!!! اما مشکل جدید اینجاست که مردهای گی عاشق دخترها نمیشن، پس عملا هیچ مردی عاشق من نمیشه!!!!! شکر خدا دلیل تمام تناقضت زندگیم مشخص شده!!!!!

همین الان به فیسیبوکش سر زدم، لعنتی سی سالش شده، نه 29!!!!!! چقدر زمان داره تند میگذره!!!!! وحشتناک نیست؟؟؟؟؟

طبق روال همیشه پیج ایزی و کریستوف رو هم چک کردم.چقدر هممون بزرگ شدیم.بارها تو چنل نوشتم "خانواده خانواده است.حتی وقتی همه مرده باشیم" اما هر چند هفته چک کردن پروفایلهاشون نشون میده ما هیچ کدوم نمردیم، فقط آدمایی شدیم که هیچ شباهتی به خانواده نداریم.

رادیو چهرازی میگه " چرا همه رفتن هاشونو واسه پاییز میذارن" یا یه چیزی تو این مایه ها. نمیدونم همه رفتنی های من تابستون رفتن. ریچ رو اول مرداد 94 تو دلم کشتم. کریس بیست و یکم مرداد 87 خودکشی کرد.مصاحبه وینس شهریور 88 دراومد. خودم نیمه شهریور 89 مردم.

به مناسب یکم مرداد تا بیست و خورده ایم مرداد یه فستیوال گذاشتم تو چنلم به اسم قبرتاقبر. بعضی از داستان هامو خیییییلی دوست داشتم. شاید داستان خودکشی کریس محبوبترینش بود واسه خودم. خیلیا قتل ریچ رو دوست داشتن (افتتاحیه) و شاید قشنگترین تعریفی که شنیدم این بود که خشایار گفت بعد از خوندن یکی از داستان ها موبایلشو انداخته کنار و رفته واسه دل خودش سیگار کشیده. می دونین چی این تعریف رو برام جالب میکنه؟؟؟؟ این یعنی درد نوشته ها حس میشه. سنگینیشون رو زندگی من تو داستانهام هم حس میشه.اینجور مواقع حس میکنم شاید اگه ترشی نخورم یه چیزی بشم.

گاهی از خودم میپرسم چی میشد اگه هیج کدوم نمی مردیم. واقعا چی میشد؟؟؟؟ چی میشدیم؟؟؟؟

نه که از زندگیم ناراضی باشم، نه واقعا حس میکنم تو یه موقعیت فوق العاده هستم، فقط من بیشتر مواقع این قسمت زندگیم رو مخفی میکنم و راجع بهش با هیچ کس، هییییچکس مطلقا حرف نمیزنم واسه همین نمیدونم کلا چی میشد اگه رفتنی ها، تو تابستون نمیرفتن

Last Unicorns...
ما را در سایت Last Unicorns دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1just-us51 بازدید : 50 تاريخ : پنجشنبه 11 آذر 1395 ساعت: 8:54